دیگه سال به سال میام اینجا

سلام حالا دیگه 25 سالم شده

وای دو سال گذشته

ولی تو این دو سال به اندازه 50 سال زندگی کردم

با اینکه هر روز صبح تا شب پای کامپیوتر آنلاینم ولی نمی دونم چرا اینجا نمی یام

باید بیشتر سر بزنم اینجا

برای تو

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ، ترا با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای

در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید ، با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنّای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود آخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی

نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم

و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،

ولی رفتی و بعد از رفتنت

باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره

با مهربانی دانه بر می داشت

تمام بال هایش غرق اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو

تمام هستی ام را از دست خواهد رفت

کسی حس کرد من بی تو

هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با آن که می دانم تو هزگز یاد من را

با عبور خود نخواهی برد

هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام

برگرد !

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

عزیز دل

امشب غم چنان در دلم جا کرده که یارای نفس کشیدنم نیست گویی در قعر دره ای عمیق به دست فراموشی ام سپرده شده ام

دلم هوای گریه کرده می خواهم های های گریه کنم، دریا دریا اشک بریزم به خاطر عزیزی که نتوانست آنگونه که دوستش داشتم دوستم بدارد

غم در دلم سنگینی می کند بغض گلویم را می فشارد ولی باید بخندم خیلی سخت است دردناک است به جای گریه خنده؟ دشوار است

بار سنگین تنهائی شانه هایم را به درد آورده، کاش می توانستم بگریم ، درد جدائی در دلم نمی گنجد سراسرش را احاطه کرده لحظه به لحظه بیشتر می شود جا برایش تنگ شده، ناگزیر باید اشک شود و از چشم سرازیر گردد بلکه دل خالی گردد اما چگونه؟

میان تمام آشنایان چنان غریب، چنان بی کس و چنان بی چاره ام امشب که کس را یارای ادراک آن نیست.

کاش می توانستم التماست کنم بلکه تمام عمر با من بمانی ولی افسوس

کاش می توانستی قطره های اشکی که از پس جدائی برای تو و عشق و احساسم می ریزم می دیدی شاید...