امشب غم چنان در دلم جا کرده که یارای نفس کشیدنم نیست گویی در قعر دره ای عمیق به دست فراموشی ام سپرده شده ام
دلم هوای گریه کرده می خواهم های های گریه کنم، دریا دریا اشک بریزم به خاطر عزیزی که نتوانست آنگونه که دوستش داشتم دوستم بدارد
غم در دلم سنگینی می کند بغض گلویم را می فشارد ولی باید بخندم خیلی سخت است دردناک است به جای گریه خنده؟ دشوار است
بار سنگین تنهائی شانه هایم را به درد آورده، کاش می توانستم بگریم ، درد جدائی در دلم نمی گنجد سراسرش را احاطه کرده لحظه به لحظه بیشتر می شود جا برایش تنگ شده، ناگزیر باید اشک شود و از چشم سرازیر گردد بلکه دل خالی گردد اما چگونه؟
میان تمام آشنایان چنان غریب، چنان بی کس و چنان بی چاره ام امشب که کس را یارای ادراک آن نیست.
کاش می توانستم التماست کنم بلکه تمام عمر با من بمانی ولی افسوس
کاش می توانستی قطره های اشکی که از پس جدائی برای تو و عشق و احساسم می ریزم می دیدی شاید...